نگارنده
| ||
عاشقی گفت:کنون خواهم رفت.
ش.م.ع
[ جمعه 92/3/10 ] [ 5:58 عصر ] [ نگارنده ]
[ نظرات () ]
غـصـه ای نیست و دردی نَبُوَد در بـــارم
[ جمعه 92/3/10 ] [ 5:57 عصر ] [ نگارنده ]
[ نظرات () ]
ای خوش بیانم! که شاهد بندگی ام همچو پروانه به دور نور عبودیت خود باشی. بستان از من این نور شمع را بپروران در من نور قلب را. وصف تو دیگر در من نگنجد ای زیباترین، ای کسی که نوک قلم هایمان را میچرخوانی باز به نام ما به ثبت میرسانی. قلبم را تو صاحب باش ای جوشن جانم...وای ملجأ نهانم
ش.م.ع
[ جمعه 92/3/10 ] [ 5:54 عصر ] [ نگارنده ]
[ نظرات () ]
حکایت
رفیقانی خوش مروت پس از مدتی بسیار به یکدیگر رسیده و به سبب لبخندی به کام ، به نام ناخوششان بخواندند.
[ جمعه 92/3/10 ] [ 5:52 عصر ] [ نگارنده ]
[ نظرات () ]
اشک میشودنگاهت
ش.م.ع [ جمعه 92/3/10 ] [ 5:50 عصر ] [ نگارنده ]
[ نظرات () ]
حکایت شاهانی بس خوشگذران به اندر خوان بزرگی گرد آمده و ملتمس به طعام. حـکـومـت گـر شـود حـاکـم بـه دنـیـا ویـا گـر هـم کـنـد عـزت شـکـوفـا اگـر رعـیـت نـبـاشـد پـشـت آنـهـا چـون یـک قـطـره بـُوَد بـیـرون دریـــا
[ جمعه 92/3/10 ] [ 5:49 عصر ] [ نگارنده ]
[ نظرات () ]
سالهاوروزهاوماه هاست که در راهرویی وسیع به سوی نور خیره مانده ام
ش.م.ع [ جمعه 92/3/10 ] [ 5:48 عصر ] [ نگارنده ]
[ نظرات () ]
حکایت درویشی مسیحی به شهرمسلمانان آمده بود.ازتنگدستی به درهرخانه ای میرفت. درویش بدون توجه به رهگذر دوباره کوبید.ناگهان دیده اش به واژه هایی جلب شد که در حول درب نوشته شده بود.به اصرار همانجا ایستاد و به کثرت واژه هارا تکرار کرد.تا ساعاتی اندر دل شب تار همچنان میگفت و میکوبید در را؛که ناگهان سقف مسجد ویران شد و طلاهایی بیرون ریخت؛شکر بازگفت و طلاها برداشت و برفت.در سر راه رهگذر را دید وگفت: مــبـر دســتِ حــاجب بـه ســوی هــزار خلق اگــر چــه گیرد کَفـَت را طــعــامــی و دَلـــق ببر هرچه حاجب بُوَد سوی سلطانِ عشق اگرهم دهد اندکی ،خوش ست بهر حلق
[ جمعه 92/3/10 ] [ 5:45 عصر ] [ نگارنده ]
[ نظرات () ]
یاری شو که چون خورشید، غمخوار قفس باشی
ش.م.ع
[ جمعه 92/3/10 ] [ 5:43 عصر ] [ نگارنده ]
[ نظرات () ]
سلطانی،نگاری را خبری داد که بر تو نازک شده وجودم تا به تنگنای زندگانی اندرم. ...که میشود با اندکی کم و زیاد کردن نمک برمیوه ها طعم سوزناک و ترش آلو را چشید.؛ {آلو همان خوشبختی انسان است ، ؛ باید نمک زندگانی را کم و زیاد کرد تا به آلوی زندگانی رسید} .» پس به قصر برگشت و همسری از کنیزان انتخاب کرد و هر چند که نتوان گفت که عشق همچو خودِ آلو را یافت...اما به تدبیر توانست که عشق نگارِ دلبر خود را با ترش و شیرینی زندگی، در نبودِ نگار بچشد.
ش.م.ع [ جمعه 92/3/10 ] [ 5:41 عصر ] [ نگارنده ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |