نگارنده
| ||
حکایت درویشی مسیحی به شهرمسلمانان آمده بود.ازتنگدستی به درهرخانه ای میرفت. درویش بدون توجه به رهگذر دوباره کوبید.ناگهان دیده اش به واژه هایی جلب شد که در حول درب نوشته شده بود.به اصرار همانجا ایستاد و به کثرت واژه هارا تکرار کرد.تا ساعاتی اندر دل شب تار همچنان میگفت و میکوبید در را؛که ناگهان سقف مسجد ویران شد و طلاهایی بیرون ریخت؛شکر بازگفت و طلاها برداشت و برفت.در سر راه رهگذر را دید وگفت: مــبـر دســتِ حــاجب بـه ســوی هــزار خلق اگــر چــه گیرد کَفـَت را طــعــامــی و دَلـــق ببر هرچه حاجب بُوَد سوی سلطانِ عشق اگرهم دهد اندکی ،خوش ست بهر حلق
[ جمعه 92/3/10 ] [ 5:45 عصر ] [ نگارنده ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |