باران که شــــرشـــــر می باردغنچه گلی به دلــــــم می کارداز حسرت دلی دیگر آه میکشدز آهش غمی در دلــــم میخاردشبی از شبان که بی زارم منآسمان آبی و سرخ و زرد استکوه و ابر و زمـــین گویند خشمچه دانند که این زسیلی و درد است مرا هم که رازی به دلها نهفتکه گلشـــــــن به دار آویخت خاربه روزی که آید آن ســــــــاقیبباشد زبانی که به خار آویخت خوار