دردی نبود اندر دلی،خاکی نبود اندر گِلی در این کرانه ی زمین ،فردی نبود غم حاصلی اما دگر رفت آن زمان،دوران بار ساربان آمد زمانی تازه تر ،جامی نبود در محفلی
آمد نگاری آشنا ، از سوی باغ قصه ها نقشی بزد در زندگی با روی خوش اما بلا آنی که در اَمیالِمان،نامش بُوَد خیالمان آمد،ببرد او بالمان،با صد هزارانی جفا