ناتوانم که روم بر دژ دلکه برم قصر تو را بر آب و گل.ناتوانم که کنم پاک زفکرنام و یادت که همی مانده به ذکر.خاطرت هم می رود آتش سرهر به لحظه می کند اشک گوهر