خرداد 92 - نگارنده
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نگارنده
 

عاشقی گفت:کنون خواهم رفت.
به صبای ابدیت راهی.
چندی خواسته دارم زشما ؛میشنوید؟؟؟
من شوم خاک و گِلی بس تیره.
زیر پای قدم معشوقم.
سخن از عشق زنید
سخن عشق کند زنده مرا از خاکم
وچه افسوس که یارم نبد آن دلبر پاک
که بکرد دلچاکم
لیکنم باز به آن کوزه گَرَم برگویید
که فروشد دل من بر یارم
گرچه من از سخن و ناله ی دل بی باکم
لیکنم باز همان عاشق معشوقه ی دلپاکم من

 

ش.م.ع

. 


[ جمعه 92/3/10 ] [ 5:58 عصر ] [ نگارنده ] [ نظرات () ]

غـصـه ای نیست و دردی نَبُوَد در بـــارم
عــاشق هم نیستمی تا که دهد آزارم
مرده ی روی تو بودم که سلامی بدهی
ورنه عــاشــق نبدم زانـکـه تـو را دلدارم

گوهر عشق نه آن ست که در این آبادی
کنمش خاک و رَوَم با چه خوشی پی کارم
عشق اگر خواهم و طالب بشوم بهر دلم
بس بُوَد نام مــحــمــد(ص) که نَبُد در بارم

 

.


[ جمعه 92/3/10 ] [ 5:57 عصر ] [ نگارنده ] [ نظرات () ]

ای خوش بیانم!
زمانی که بلبل زبانم به قفس وجودت زندانی شد،شکسته نخواند و آرسته آوازه کرد.
ای راحت جانم!
ندانم وجودت راونمانم دربرابرت به قیام.
ســـــلـــام بر تو ای معیشت ایام.
دستم به سوی تو و تو دستگیرِ من.
مران مرااز دامن محبتت؛بخوان و دعوت فرست به اذانت به پیرامن گوش و ببر زهوش دلم را در خشوع بندگی ات.
ای دور تر از آنچه میپنداریم.
ای که حد و حدود ،محدود بر ما و تو نامحدود.
به نام ودود میخوانمت.

که شاهد بندگی ام همچو پروانه به دور نور عبودیت خود باشی.

 بستان از من این نور شمع را بپروران در من نور قلب را.

وصف تو دیگر در من نگنجد ای زیباترین،

ای کسی که نوک قلم هایمان را میچرخوانی باز به نام ما به ثبت میرسانی.

قلبم را تو صاحب باش

ای جوشن جانم...وای ملجأ نهانم 

 

ش.م.ع

 

. 


[ جمعه 92/3/10 ] [ 5:54 عصر ] [ نگارنده ] [ نظرات () ]

حکایت

 

رفیقانی خوش مروت پس از مدتی بسیار به یکدیگر رسیده و به سبب لبخندی به کام ، به نام ناخوششان بخواندند.
القصه کریمی از آن حوالی گذشت و بشنید گفت:


مروت نه آنست که کوچک شمرد
که اندک دلِ حبیبی شــاد کرد
مروت همان ست که بهر خدا
در سخن دولتِ رفیق آبـاد کرد


جوانا چون بشنیدند زان پس به هرمجلسی که رفته به نیکوترین نام رفقیان را بخواندند و به زیباترین صفتشان ، وصفشان براندند.
پس عزیزومحترم شمرده شدند

 

. 

 

 


[ جمعه 92/3/10 ] [ 5:52 عصر ] [ نگارنده ] [ نظرات () ]

اشک میشودنگاهت
آه میکشد؛
چهره ی تو رابدل چوماه میکشد؛
قلب ساده ام دوباره باخروش خود؛
راه میرود،
سرِ چّاه میرسد؛
گفته اندکه مَهرُخی به سویت آمده؛
شمسِ من کجاو مَهرُخان کجای دل؟
بر قفس شده زبانم
آی عاشقان؛
برشوید زجای خودکه شاه میرسد؛
آه میکشدنگاهم،آه میکشد؛
برخیال من دوباره راه میکشد؛
آه میکشد نگاهت،آه میکشد؛
ایــن چــه دردی اســـت کــه هــر نــگــاه مـــیــکــ ـ ـ ـشــد

 

ش.م.ع

.


[ جمعه 92/3/10 ] [ 5:50 عصر ] [ نگارنده ] [ نظرات () ]

حکایت

شاهانی بس خوشگذران به اندر خوان بزرگی گرد آمده و ملتمس به طعام.
صاحب سرا لقمه ی اندکی آورد ودر وسط سفره بنهاد.
همه در عجب به سربرده و فریاد برآورده و دشنام سرازیر کردند.
چنین بودکه میزبان همه را خاموش گفت و فرمود:که به هوش!!!
که اگر شاهان بس به شکم رسیده و رعیت پوست به استخوان چسبیده شود...پس چنین سفره هایی را به زودی در سراهای خود به عینه ببینید.

حـکـومـت گـر شـود حـاکـم بـه دنـیـا

ویـا گـر هـم کـنـد عـزت شـکـوفـا

اگـر رعـیـت نـبـاشـد پـشـت آنـهـا

چـون یـک قـطـره بـُوَد بـیـرون دریـــا 

 

. 


[ جمعه 92/3/10 ] [ 5:49 عصر ] [ نگارنده ] [ نظرات () ]

سالهاوروزهاوماه هاست که در راهرویی وسیع به سوی نور خیره مانده ام
و صفی خرامان به سوی نور؛
من چرا نمیروم...
محو رویت شده ام شاید.
نمیدانم...
نفسی بکش تا به هوایت روان شوم
ای معشوق بی پایانم

 

ش.م.ع

.


[ جمعه 92/3/10 ] [ 5:48 عصر ] [ نگارنده ] [ نظرات () ]

حکایت

درویشی مسیحی به شهرمسلمانان آمده بود.ازتنگدستی به درهرخانه ای میرفت.
رفته رفته به در عظیمی برسید و بکوبید.
کسی بازنکرد،همچنان به مصرّت به در میزد...فردی گذرکرد و گفت: نادان! آن درخانه ی خداست.
کسی نیست که در را بر تو بگشاید.

درویش بدون توجه به رهگذر دوباره کوبید.ناگهان دیده اش به واژه هایی جلب شد که در حول درب نوشته شده بود.به اصرار همانجا ایستاد و به کثرت واژه هارا تکرار کرد.تا ساعاتی اندر دل شب تار همچنان میگفت و میکوبید در را؛که ناگهان سقف مسجد ویران شد و طلاهایی بیرون ریخت؛شکر بازگفت و طلاها برداشت و برفت.در سر راه رهگذر را دید وگفت:

مــبـر دســتِ حــاجب بـه ســوی هــزار خلق

اگــر چــه گیرد کَفـَت را طــعــامــی و دَلـــق

ببر هرچه حاجب بُوَد سوی سلطانِ عشق

اگرهم دهد اندکی ،خوش ست بهر حلق

 

.


[ جمعه 92/3/10 ] [ 5:45 عصر ] [ نگارنده ] [ نظرات () ]

یاری شو که چون خورشید، غمخوار قفس باشی
بیگانــه بــه پــسـتـی هـا ؛ بـیـزارِ هــوس بـاشـی
یــاری شــو کــه از رویــت ، گـلــها به زبــان آیـنـد
یــاری شو که در خـویَـت ، چـون رود ارس باشی

.
.
.

مصرع آخر:رود ارس مرز جداکننده ای ست که اگر در خوی و رفتار معنا شود یعنی مرز بین بدی ها و خوبی ها

 

ش.م.ع

. 


[ جمعه 92/3/10 ] [ 5:43 عصر ] [ نگارنده ] [ نظرات () ]

سلطانی،نگاری را خبری داد که بر تو نازک شده وجودم تا به تنگنای زندگانی اندرم.
بگذشت و سلطان بر حذر از اشتیاقِ بیش، زندگانی را به خویش آسان گرفت و به خوشگذرانی گذراند.
روزی به باغِ آلویی برفت و چندی بخورد.برگگشت به کناردستان بگفت:«ترش است و کمی سوزناک؛اما به لذّتِ بیش.الو برایم چو شاهی در انبوه میوه های الوان نهفته ست...که میشود با اندکی کم و زیاد کردن نمک برمیوه ها

...که میشود با اندکی کم و زیاد کردن نمک برمیوه ها طعم سوزناک و ترش آلو را چشید.؛ {آلو همان خوشبختی انسان است ، ؛ باید نمک زندگانی را کم و زیاد کرد تا به آلوی زندگانی رسید} .»

پس به قصر برگشت و همسری از کنیزان انتخاب کرد و هر چند که نتوان گفت که عشق همچو خودِ آلو را یافت...اما به تدبیر توانست که عشق نگارِ دلبر خود را با ترش و شیرینی زندگی، در نبودِ نگار بچشد.

 

 

ش.م.ع

.


[ جمعه 92/3/10 ] [ 5:41 عصر ] [ نگارنده ] [ نظرات () ]
          مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 63762